سلام،
عید بزرگ اسلام، عید فطر تهنیت بادتان.
از جوامعالحکایات جناب عوفی، حکایتی تقریر میکنم، به امید آن که مقبول افتد:
گویند روزی در بلخ، محتسبی مستی را به سرای امیر حاضر آورد تا حد مستی بر وی براند. امیر مست را گفت: شراب حرام چرا نوش کردی و عقل را که عاقله توست به مستی گرفتار آوردی؟
آن مست گفت: ای امیر رحیم! نخواندهای در قرآن کریم که هذا بهتان عظیم؟
امیر گفتا: با تو سخن میگویم و تو قرآن میخوانی؟ تفحص میکنم، تو آن را بهتان میخوانی؟
مست گفت: امیر باید که بی رای و تدبیر نباشد. او را از تفحص حال رعایا گریز نباشد. مرد عاقل را بیهوش کردهای و امر لا تجسسوا را فراموش کردهای!
امیر گفتا: تو را برای مناظره نیاورده اند و برای قیل وقال حاضر نکرده؛ چرا بسیار میگویی و از این مجادله چه میجویی؟
مست گفت: اگر هیچ نگویم تو رای تازیانه میکنی پس حد را به حجت از خودم دور میکنم تا زیان نکنی.
امیر گفتا: این قیل و قال را بگذار. و سوره کافرون خوان تا بدانم که مستی یا هوشیار. چه؛ علمای اسلام حد مستی آنجا نهاده اند که مست قل یا ایهاالکافرون را راست نتواند، خواندن.
مست جواب داد: ای امیر، مرکب فصاحت را زین کردی و از همه سورهها این تعیین کردی؟ تو اول فاتحه خوان؛ اگر تو فاتحه بخوانی من سوره کافرون بخوانم.
امیر آغاز کرد که: الحمدللله رب العالمین...
مست گفتا: تمام شد! در اول سوره دو خطا کردی با این هوشیاری.
امیر گفتا: کجا خطا کردم؟
مست گفت: هم اعوذ بگذاشتی و هم بسم الله در اول نگاه نداشتی.
امیر روی به محتسب کرد و بگفت: پنداشتم که مستی را بر من آورده ای، ندانستم که سرور قاریان بلخ را حاضر کرده ای؟
مست گفتا: از در امیر بی تشریف نتوان رفت!
...تشریفی بستد و برفت.