حکایت دل

بیان دغدغه‌های ذهنی و نیز معرفی اشعاری که آقای شجریان در اجرای آوازهای خود از آنها استفاده می‌کنند.

حکایت دل

بیان دغدغه‌های ذهنی و نیز معرفی اشعاری که آقای شجریان در اجرای آوازهای خود از آنها استفاده می‌کنند.

خاک ره عشق

سلام،

دوستان گرانمایه، کم و بیش می‌دانند که در دستگاههای موسیقی ایرانی، آواز افشاری متاثر کننده و دردناک است و حکایت از حرمان و اندوه درونی دارد. نوا سرایان معمولا برای بیان بی‌وفایی یار، گلایه از کج مداری روزگار، و موضوعات یاس آور از این دستگاه بهره می برند. و چون طنین حزینی دارد، توصیه می‌شود در بامدادان و یا اوان شادی از نواختن آن اجتناب شود و برعکس در شباهنگام و اوان غم و عزا از این نوا استفاده برده شود.

شاید برخی عزیزان، برنامه گلهای تازه ۷۵ را شنیده باشند که در آن جناب شجریان شعری از حضرت مولانا جلال‌الدین محمد بلخی را در دستگاه افشاری با همنوازی ویولن مرحوم بدیعی و تار استاد جلیل شهناز اجرا کرده‌اند. اینک این شعر تقدیم محضر شما:

 

همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد

همه شب، دیده من بر فلک، استاره شمرد

 

خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید

خواب من، زهر فراق تو بنوشید و بمرد

 

چه شود گر ز ملاقات، دوایی سازی

خسته‌ای را که دل و دیده به دست تو سپرد

 

نه، به یک بار نشاید در احسان بستن

ساقی ار می ندهی، کم ز یکی جرعه درد  **

 

همه انواع خوشی، حق به یکی حجره نهاد

هیچ کس بی تو در آن حجره، ره راست نبرد  **

 

گر شدم خاک ره عشق، مرا خرد مبین

آن که کوبد در وصل تو، کجا باشد خرد 

 

آستینم ز گهرهای نهانی بردار

آستینی که بسی اشک ازین دیده سترد  **

 

شحنه عشق، چو افشرد کسی را شب تار

ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد  **

 

دل آواره اگر از کرمت باز آید

قصه شب بود و قرص مه و اشتر و کرد  **

 

این جمادات ز آغاز، نه آبی بودند

سردسیر است جهان، آمد و یک یک بفسرد  **

 

خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است

چون برون آید از جای، ببینش همه ارد

 

هله جز مشک سر زلف دلارام مگوی

که چنین بوی خوشش، باد صبا می‌آورد

 

** این ابیات در آواز نیامده است.

ابن سینا و ادویه فروش

سلام،

عبید زاکانی در رساله دلگشا، حکایتی از ابن سینا را این گونه نقل کرده است:

در آن تاریخ که ابوعلی سینا از همدان از علاءالدوله بگریخت و متوجه بغداد شد، چون به آن دیار برسید، بر کنار شطمردکی هنگامه کرده بود و ادویه می‌فروخت و دعوی طبیبی می‌کرد. بوعلی لختی آنجا به تفرج ایستاد. زنی قاروره‌ای از آن بیماری باز آورد و طبیب‌نما در آن نگاه کرد. پس گفت: این بیمار، جهود است. باز نگاه کرد و گفت: تو خدمتکار این بیماری. گفت: آری. باز نگاه کرد و گفت: خانه این بیمار در طرف مشرق است. گفت: آری. گفت: دیروز ماست خورده است. گفت: آری.

مردم از علم مرد تعجب بنمودند و ابوعلی حیرت آورد. چندان توقف نمود که او از کار فارغ شد. پیش رفت و گفت: اینها از کجا معلوم کردی؟ گفت: از آنجا که تو را نیز شناختم که ابوعلی هستی. ابن سینا گفت: این مشکلتر!

پس چون در دانستن الحاح نمود، مرد گفت: آن زن چون قاروره به من بنمود، غیار (گردنبند مخصوص یهود) بر گردنش بود، دانستم که جهود است. و جامه‌هایش کهنه بود، دانستم که خادمه کسی باشد و چون جهود خدمت مسلمان نکنند، دانستم که مخدوم نیز جهود باشد. و پاره‌ای ماست بر جامه‌اش چکیده بود، دانستم که در آن خانه ماست خورده‌اند. و قدری به بیمار داده‌اند. و چون خانه جهودان این شهر در مشرق است، گفتم که سرایش در مشرق باشد.

ابن سینا گفت: اینها درست و مسلم. مرا چون شناختی؟ گفت: امروز خبر در رسید که بوعلی از علاءالدوله گریخته. دانستم که اینجا آید و دانستم که غیر تو کسی را ذهن، بدین بازی نرسد که من کردم.

 

چشمه نوش

سلام،

در تیر ماه ۱۳۷۲ استاد شجریان با همنوازی بی‌بدیل تار  استاد محمدرضا لطفی، کنسرتی را در پاریس اجرا کردند که بعدها آلبوم آن با نام چشمه نوش به دوستداران ادب و هنر تقدیم شد. شعر امروز را به غزل لسان‌الغیب اختصاص داده‌ام که در این آلبوم منتشر شده و نام آلبوم هم از همین غزل برگرفته شده است. اجرای این اثر در راست پنجگاه بوده است.

 

روشن از پرتو رویت، نظری نیست که نیست

منت خاک درت، بر بصری نیست که نیست

 

ناظر روی تو، صاحب‌نظرانند، آری

سرّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست

 

اشک غماز من ار سرخ برآمد، چه عجب

خجل از کرده خود، پرده‌دری  نیست که نیست

 

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی

سیل‌خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست

 

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند

با صبا گفت و شنیدم، سحری نیست که نیست

 

من از این طالع شوریده، به‌رنجم ور نی

بهره‌مند از سر کویت، دگری نیست که نیست

 

از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش

غرق آب و عرق اکنون، شکری نیست که نیست

 

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ور نه در مجلس رندان، خبری نیست که نیست

 

شیر در بادیه عشق تو، روباه شود

آه از این راه که در وی، خطری نیست که نیست

 

آب چشمم که بر او منت خاک در توست

زیر صد منت او، خاک دری نیست که نیست

 

از وجودم قدری نام و نشان هست که هست

ور نه از ضعف در آنجا، اثری نیست که نیست

 

غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است

در سراپای وجودت، هنری نیست که نیست