حکایت دل

بیان دغدغه‌های ذهنی و نیز معرفی اشعاری که آقای شجریان در اجرای آوازهای خود از آنها استفاده می‌کنند.

حکایت دل

بیان دغدغه‌های ذهنی و نیز معرفی اشعاری که آقای شجریان در اجرای آوازهای خود از آنها استفاده می‌کنند.

کوی دوست


سلام،

امیدوارم عبادات و طاعات شما مقبول درگاه باری قرار گیرد. شعر امروز، غزلی است از حضرت حافظ که استاد شجریان آن را با همنوازی تار در دستگاه نوا در یک اجرای خصوصی زمزمه کرده‌اند و اینک تقدیم محضر شما:

 

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم

کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم

 

روز نخست، چون دم رندی زدیم و عشق

شرط آن بود که جز ره آن شیوه، نسپریم

 

جایی که تخت و مسند جم می‌رود به باد

گر غم خوریم، خوش نبود به که می خوریم

 

تا بو که دست در کمر او توان زدن

در خون دل نشسته، چو یاقوت احمریم  **

 

واعظ مکن نصیحت شوریدگان  که ما

با خاک کوی دوست، به فردوس ننگریم

 

چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

ما نیز هم به شعبده، دستی برآوریم  **

 

از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

 

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست

با خاک آستانه این در به سر بریم

 

** این ابیات در آواز نیامده است.

 

 

باد خزان


سلام،

ضمن عرض تهنیت فرا آمدن ماه میهمانی خدا، اجازه دهید قطعه معروف خزان ملک‌الشعرای بهار را که جناب شجریان در افشاری اجرا کرده‌اند، تقدیم کنم. این اثر فاخر یک بار در آلبوم خزان و یک بار نیز در برنامه گلهای تازه ۱۵۶ به محضر ارادتمندان آستان موسیقی ایرانی عرضه شده و آهنگ آن نیز از درویش خان است.

 

باد خزان وزان شد،

چهره گل نهان شد،

طلایه لشکر خزان

از دو طرف عیان شد،

چو ابر بهمن ز چشم من

چشمه خون روان شد،

 

ناله‌ها مرغ سحر در غم آشیان زد،

آشیان سوخته بود،

مشعله در جهان زد،

 

خدا، خدا، داد، داد

ز دست استاد آه،

که بسته رخ شاهد مه‌لقا را

فغان و فریاد آه

ز جور صیاد آه

که داده فتوای فنای ما را،

 

ازین زمستان داد

به هر شبستان داد،

آه، توانگران راحت و شاد وخندان

فتاده گریان، وای

فقیر و عریان، وای

گرسنه در بستر برف و بوران  **

 

کشور خراب، فغان و زاری

هر طرف رویم سیاهکاری،

وه چه کنم از غم بیقراری،

تا به کی کشیم ذلت و بیماری،

بیا مه من کنیم،

علاج این همه نابکاری  **

 

سوی بیدلان نظر نداری،

وز اسیر خود خبر نداری،

وه چه کنم از غم بیقراری،

خسته شد دگر دیده ز بیداری،

بیا مه من رویم،

ازین ورطه جان سپاری

 

** این دو قطعه در آوازها نیامده است.

 

 

 

 

 

علم بهتر است یا ثروت؟


سلام،

عبید زاکانی در رساله دلگشا حکایتی چنین دارد که به زمانه ما آشناست:


لولیی با پسر خود ماجرا می‌کرد که تو هیچ کاری نمی‌کنی و عمر در بطالت به سر می‌بری. چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز، و سگ را از چنبر جهانیدن، و رسن بازی یاد گیر، تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نشنوی به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علوم مرده‌ریگ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی. و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا به حاصل نتوانی کرد.


سنایی غزنوی نیز بر همین سبیل می‌فرماید:


جز به رندی و جز به قلاشی

خرم و شادمان، تو کی باشی

 

دانش آموزی و هنرورزی

نزد این مردمان جوی نرزی

 

قیمت و قدر و جاه این ایام

از قفا دان و خنده و دشنام

 

مرد آزاده، خسته چرخ است

نان آزاده بر دگر نرخ است

 

اندر این تنگ آشیان که منم

در غم نان و آب و پیرهنم