سلام، وقت به خیر، آخرین ساعات سال 95 بر شما به نیکی و خرمی باد.
از مجموعه برنامههای موسیقی ایرانی رادیو که در دهههای ٤٠ و ٥٠ شمسی پخش می شد، گروهی از برنامه ها نام گلهای رنگارنگ را بر تارک خود داشت. امروز یکی از این برنامهها با عنوان گلهای رنگارنگ ٥٧٦ را که شعری از مرحوم عماد خراسانی توسط استاد شجریان در بیات زند و با همنوازی تار استاد فرهنگ شریف با سرپرستی استاد همایون خرم اجرا شده است، به عنوان آخرین یادداشت امسال تقدیم می کنم:
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شدهام دوست، ندانم
غمم اینست که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دم به دم حلقه این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم
سر پر شور مرا نه، شبی ای دوست به دامان
تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم
ساز بشکستهام و طایر پربسته، نگارا
عجبی نیست که اینگونه غمافزاست فغانم **
نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیر این دیر کهن مست کنم گرچه جوانم **
سرو بودم سر زلف تو پیچید سرم را
یاد باد آن همه آزردگی و تاب و توانم **
آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند
جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم **
گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیم شب مست چو بر تخت خیالت بنشانم **
که تو را دید که در حسرت دیدار اگر نیست
آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم **
بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا
تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم **
مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسیرم چه بهارم، چه خزانم **
گریه از مردم هشیار، خلایق نپسندند
شدهام مست که تا قطره اشکی بفشانم **
ترسم آخر بر اغیار برم نام عزیزت
چه کنم بی تو چه سازم شدهای ورد زبانم **
آید آن روز عمادا که ببینم که تو گویی
شادمان از دل و دلدارم و راضی به جهانم **
**این ابیات در آواز نیامده است.
سلام،
اجازه دهید بیمقدمه غزل معروف حضرت حافظ را که جناب شجریان در سالهای پیش از انقلاب یک بار در برنامه گلهای تازه ١٧٦ و دیگر بار در برنامه یک شاخه گل ٤٠٢ اجرا کردهاند، تقدیم کنم. همنواز آواز در اجرای اول شادروان استاد محمدرضا لطفی و در اجرای دوم مرحوم منصور صارمی بودهاند که با تار و سنتور خود اجرای این اثر را که در دشتی صورت گرفته است، زیباتر کردهاند:
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش خمخانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و میخانه بسوخت **
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت **
** این ابیات در آوازها نیامده است.