سلام،
عبید زاکانی در رساله دلگشا حکایتی چنین دارد که به زمانه ما آشناست:
لولیی با پسر خود ماجرا میکرد که تو هیچ کاری نمیکنی و عمر در بطالت به سر میبری. چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز، و سگ را از چنبر جهانیدن، و رسن بازی یاد گیر، تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نشنوی به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علوم مردهریگ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی. و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا به حاصل نتوانی کرد.
سنایی غزنوی نیز بر همین سبیل میفرماید:
جز به رندی و جز به قلاشی
خرم و شادمان، تو کی باشی
دانش آموزی و هنرورزی
نزد این مردمان جوی نرزی
قیمت و قدر و جاه این ایام
از قفا دان و خنده و دشنام
مرد آزاده، خسته چرخ است
نان آزاده بر دگر نرخ است
اندر این تنگ آشیان که منم
در غم نان و آب و پیرهنم