سلام،
در کتاب محاضرات راغب اصفهانی آمده است که:
روزی شیر بیمار شد و ددان و درندگان از او عیادت کردند جز روباه. گرگ نیز در حق او سخن چینی کرد و شیر گفت چون آمد مرا خبر کن. وقتی روباه آمد، گرگ شیر را باخبر کرد. و از پیش، گفتار گرگ را به روباه رسانیده بودند. شیر گفت: ای ابوالفوارس کجا بودی؟ گفت: برای حضرت سلطان درمانی میجستم. شیر گفت: یافتی؟ روباه گفت: رگی در پای گرگ را درمان گفتند. در حال شیر با چنگ بر ساق گرگ زد و آن را پرخون کرد. گرگ در حالی که خون از پایش میچکید از پیشگاه شیر بیرون شد. روباه نیز در پیش روان شد. چون گرگ بر وی گذشت بانگ داد که ای خداوند کفش سرخ! چون نزد پادشاهان نشینی، زبان خود نگه دار.