سلام،
اجازه دهید امروز حکایتی از نصرالله منشی، راوی و مترجم چیره دست کتاب فاخر کلیله و دمنه را تقدیم حضورتان کنم. راستی کلیله و دمنه را خواندهاید؟ اگر نخواندهاید، نیک بخوانید که در آن گنجهای حکمت نهفته است:
بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت زشتروی و گرانجان،
و زنی داشت روی چون حاصل نیکوکاران و زلف چون نامه گنهکاران.
شوی بر او به بلاهای جهان، عاشق و او نفور و گریزان،
که به هیچ تاویل، تمکین نکردی و ساعتی حتی به مراد او نزیستی ...
و مرد هر روز مفتونتر میگشت.
تا یک شب، دزدی در خانه ایشان رفت. بازرگان در خواب بود.
زن از دزد بترسید و شوی را محکم در کنار گرفت.
بازرگان از خواب درآمد و گفت: این چه شفقت است و به کدام وسیلت، سزاوار این نعمت گشته ام؟
و چون دزد را بدید، آواز داد که: ای شیرمرد مبارک قدم! آن چه خواهی حلال بادت. ببر که به یمن قدم تو این زن بر من مهربان شد.