سلام. اوقاتتان به خیر و نیکویی
دوستداران
استاد شجریان نیک به یاد دارند که ایشان با همراهی گروه آوا در سال 1377 و در وین
کنسرتی برگزار کردند که بعدها آلبوم آن با نام آرام جان به عرصه هنر و ادب عرضه
شد. اکنون تصنیفی از عارف قزوینی را تقدیمتان میکنم که در این اثر و در افشاری
اجرا شده و نام آلبوم نیز از همین تصنیف برگرفته شده است. همنوازان این اجرا
داریوش پیرنیاکان، سعید فرجپوری، همایون شجریان، محمد فیروزی، بهزاد فروهری، جواد
بطحایی بودهاند:
دلم را بردی، به که گویم باز
غمم نخوردی، ز چه جویم باز
سرو روانم، آرام جانم
بی تو نمانم، دردت به جانم
گر یار من برافکند از رخ، نقاب رویش
عالم به هم بر میزند از انقلاب مویش
سرو روانم، آرام جانم
بی تو نمانم، دردت به جانم
سلام، اوقاتتان به خیر باد و شادکامی
اجازه دهید امروز شعری از جناب فروغی بسطامی را تقدیم کنم که استاد شجریان آن را سالها پیش در برنامه گلهای تازه 151 اجرا و در چهارگاه زمزمه کرده است:
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانه تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند دراز دستی
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی
کسی از خرابه دل، نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی **
به قلمرو محبت در خانهای نرفتی
که به پاکیش نرفتی و به سختیش نبستی **
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی
ز طواف کعبه بگذر تو که حق نمیشناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمیپرستی **
تو که ترک سر نگفتی ز پیاش چگونه رفتی
تو که نقد جان نداری ز غمش چگونه رستی **
اگرت هوای تاج است، ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی **
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی **
مگر از عذار سر زد خط آن پسر، فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی **
** این ابیات در آواز نیامده است.
آوردهاند که مردی بود که پیوسته تحقیق مکرهای زنان میکرد و از غایت غیرت هیچ زنی را محل اعتماد خود نساخت و کتاب "حیل النساء" یا همان مکرهای زنان را پیوسته مطالعه میکرد.
روزی در هنگام سفر به قبیلهای رسید و به خانهای مهمان شد. مرد خانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت و نهایت لطافت. زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفات آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود و عصا بنهاد به مطالعه کتاب مشغول شد.
زن میزبان گفت :خواجه! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت: حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید و گفت: آب دریا به غربیل نتوان پیمود و حساب ریگ بیابان به تخته خاک برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید، پس تیر غمزه در کمان ابرو نهاد و بر هدف دل او راست کرد و از در مغازلت و معاشقت در آمد چنان که مرد دلبسته او شد. در اثنای آن حال شوهر او در رسید .زن گفت: شویم آمد و همین آن هر دو کشته خواهیم شد. مهمان گفت: تدبیر چیست؟ گفت: برخیز و در آن صندوق رو.
مرد در صندوق رفت و زن سر صندوق قفل کرد. چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت و مجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز خود خبر هست؟
گفت: نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد، جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد. من چون آن را بدیدم، خواستم که او را بازی دهم به غمزه بد اشارت کردم. مرد غافل بود. چینه دید و دام ندید. به حسن و اشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد و کار معاشقت به معانقه و دست در گردن هم رسید. ساعتی در هم آمیختیم. هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی و عیش ما منقص کردی.
زن این میگفت و شوهر او میجوشید و میخروشید و آن بیچاره در صندوق از خوف میگداخت و روح را وداع میکرد .پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت: اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم. کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی!!
مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند (جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمیباخت. مرد چون در خشم بود به یاد نیاورد که بگوید *یادم* و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش*
مرد چون این سخن بشنید، کلید بینداخت و گفت: لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی پس زن با شوهر به بازی در آمد و او را خوشدل کرد. چندان که شوهرش برون رفت، در صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت: توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیل شما زیادت از آن است که در حد تحریر در آید!