حکایت دل

بیان دغدغه‌های ذهنی و نیز معرفی اشعاری که آقای شجریان در اجرای آوازهای خود از آنها استفاده می‌کنند.

حکایت دل

بیان دغدغه‌های ذهنی و نیز معرفی اشعاری که آقای شجریان در اجرای آوازهای خود از آنها استفاده می‌کنند.

فرصت عیش

سلام،


سال‌ها پیش در بعد از ظهر یکی از روزهای داغ تابستان، نوایی خوش از برنامه گلهای تازه 178 رادیو در  افشاری پخش شد که شعر حضرت حافظ با سرپنجه هنرمندانه تار محمدرضا لطفی و نوای محمدرضا شجریان به همراهی پیش درامد گروه شیدا آن را خاطره انگیز ساخت. طرفه آن که این شعر با مشارکت این دو استاد و البته چهچهه پرندگان حاضر در محفلی خصوصی و در بیات اصفهان نیز اجرا شده است. اجرای خصوصی دیگری از این غزل در بیات اصفهان با نوازندگی ویولن مرحوم حبیب بدیعی نیز وجود دارد. امروز این شعر را تقدیم محضرتان می‌کنم:


حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

 

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

 

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

 

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه‌ای چند بیامیز به دشنامی چند

 

ای گدایان خرابات خدا یار شماست

چشم انعام ندارید ز انعامی چند

 

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

 

عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند **

 

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند

 

حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند


** این بیت در آوازها نیامده است.

 

از بهر چه می‌رقصی؟

پاسبان مردی به راهی دید و گفتا کیستی؟

گفت: فردی بی خیال و فارغ و آزاده‌ام

 

گفت: از بهر چه می‌رقصی و بشکن می‌زنی؟

گفت: چون دارای شور و شوق فوق العاده‌ام

 

گفت: اهل خاک پاک اصفهانی یا اراک؟

گفت: اهل شهر آباد و خوش آباده‌ام

  

گفت: خیلی شاد هستی، باده لابد خورده‌ای

گفت: هم از باده‌خور بیزارم، هم از باده‌ام

 

گفت: از جام وصال نازنینی سرخوشی؟

گفت: از شهوت پرستی هم دگر افتاده‌ام

 

گفت: پس شاید قماری کرده‌ای، پولی برده‌ای

گفت: من در راه برد و باخت پا ننهاده‌ام

 

گفت: پولی از دکان یا خانه‌ای کش رفته‌ای؟

گفت: دزدی هم نمی‌چسبد به وضع ساده‌ام

 

گفت: آخر هیچ سرگرمی نداری روز و شب؟

گفت: سرگرم نماز و سجده و سجاده‌ام

 

گفت: لابد ثروتی داری و دلشادی به پول؟

گفت: من مستضعف و مسکین مادر زاده‌ام

 

گفت: آیا راستی آهی نداری در بساط؟

گفت: خود پیداست این از وصله لباده‌ام

 

گفت: گویا کارمند ساده‌ای یا کارگر؟

گفت: بیکارم ولی از بهر کار آماده‌ام

 

گفت: بیکاری و بی پولی؟ پس این شادی ز چیست؟!

گفت: یک زن داشتم، اینک طلاقش داده‌ام

 

هفتمین بدبخت

سلام،

بهارانتان سرشار از شادی و سال نو برای همه مردمان این سرزمین قرین تندرستی باد.

راغب اصفهانی در کتاب فخیم محاضرات و عبید زاکانی در رساله دلگشای خود نقل می‌کنند که:

مردی زنی گرفت که پنج شوهرش مرده بودند. شوی ششم نیز بیمار شد و مرگش نزدیک رسید. زن گفتا که مرا به که می‌سپاری؟ بیمار نزار گفت: به هفتمین بدبخت!