سلام،
سعدالدین وراوینی در مرزبان نامه حکایتی از روزگار خسرو پرویز را چنین روایت می کند:
بوذرجمهر بامداد به خدمت خسرو شتافتی و او را گفتی: شب خیز باش تا کامروا باشی. خسرو به سبب این کلمه پارهای متاثر و متغیر گشتی و این معنی چون سرزنش دانستی. روزی چاکران را فرمود تا به وقت صبح، چون ناشناختگان بر وی زنند و بی آسیبی جامه او بستانند. چاکران، آن بازی در پرده شب با بوذرجمهر نمودند. او بازگشت و جامه دیگر بپوشید و چون به محضر خسرو شد، بر خلاف گذشته بیگاه شده بود.
خسرو پرسید، موجب دیر آمدن چیست؟ گفت: میآمدم، دزدان بر من افتادند و جامه من ببردند و به تمهید جامه دیگر مشغول شدم. خسرو گفت: نه هر روز نصیحت تو بود که شب خیز باش تا کامروا باشی؟ پس این آفت به تو از شب خیزی رسید.
بوذرجمهر بر ارتجال جواب داد: شب خیز دزدان بودند که پیش از من برخاستند تا کام ایشان روا شد! خسرو از بداهت این گفتار به صواب و حضور او خجل و ملزم گشت.
کسی که بر سر خواب سحر شبیخون زد
هزار دولت بیدار را به خواب گرفت