سلام،
در روزهای بآغازین سال 94 و طلوع بهار، داستانی از مثنوی معنوی جلالالدین محمد بلخی را به روایت راغب اصفهانی تقدیم محضرتان میکنم:
گویند مجوسی با معتزلیی در کشتی به هم نشستند. معتزلی گفت: چرا اسلام نمیآوری؟ مجوس گفت: تا خدا چه بخواهد. معتزلی پاسخ داد: خدا میخواهد ولی شیطان نمیگذاردت. مجوس گفت: پس من طرفدار شریک قویتر باشم.
این حکایت در مثنوی چنین آمده:
مر مغی را گفت مردی کای فلان
هین مسلمان شو، بباش از مومنان
گفت اگر خواهد خدا مومن شوم
ور فزاید فضل هم موقن شوم
گفت میخواهد خدا ایمان تو
تا رهد از دست دوزخ جان تو
لیک نفس زشت و شیطان لعین
میکشندت جانب کفران و کین
گفت ای منصف، چو ایشان غالبند
یار آن باشم که باشد زورمند
یار او خواهم بُدن کاو غالب است
آن طرف افتم که غالب جاذب است
بسیار حکایت جالبی بود
و چه شیوا به زبان شعر بیان کرده بود مولانا