حکایت دل

بیان دغدغه‌های ذهنی و نیز معرفی اشعاری که آقای شجریان در اجرای آوازهای خود از آنها استفاده می‌کنند.

حکایت دل

بیان دغدغه‌های ذهنی و نیز معرفی اشعاری که آقای شجریان در اجرای آوازهای خود از آنها استفاده می‌کنند.

مکر زنان

آورده‌اند که مردی بود که پیوسته تحقیق مکرهای زنان می‌کرد و از غایت غیرت هیچ زنی را محل اعتماد خود نساخت و کتاب "حیل النساء" یا همان مکرهای زنان را پیوسته مطالعه می‌کرد.

 روزی در هنگام سفر به قبیله‌ای رسید و به خانه‌ای مهمان شد. مرد خانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت و نهایت لطافت. زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفات آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود و عصا بنهاد به مطالعه کتاب مشغول شد.

 زن میزبان گفت :خواجه! این چه کتاب است که مطالعه می‌کنی؟ گفت: حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید و گفت: آب دریا به غربیل نتوان پیمود و حساب ریگ بیابان به تخته خاک برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید، پس تیر غمزه در کمان ابرو نهاد و بر هدف دل او راست کرد و از در مغازلت و معاشقت در آمد چنان که مرد دلبسته او شد. در اثنای آن حال شوهر او در رسید .زن گفت: شویم آمد و همین آن هر دو کشته خواهیم شد. مهمان گفت: تدبیر چیست؟ گفت: برخیز و در آن صندوق رو.

 مرد در صندوق رفت و زن سر صندوق قفل کرد. چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت و مجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز خود خبر هست؟

 گفت: نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد، جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه می‌کرد.  من چون آن را بدیدم، خواستم که او را بازی دهم به غمزه بد اشارت کردم.  مرد غافل بود. چینه دید و دام ندید.  به حسن و اشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد و کار معاشقت به معانقه و دست در گردن هم رسید. ساعتی در هم آمیختیم. هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی و عیش ما منقص کردی.

زن این می‌گفت و شوهر او می‌جوشید و می‌خروشید و آن بیچاره در صندوق از خوف می‌گداخت و روح را وداع می‌کرد .پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت: اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم. کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی!!

 مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند (جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی‌باخت. مرد چون در خشم بود به یاد نیاورد که بگوید *یادم* و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش*

 مرد چون این سخن بشنید، کلید بینداخت و گفت: لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی پس زن با شوهر به بازی در آمد و او را خوشدل کرد. چندان که شوهرش برون رفت، در صندوق بگشاد و گفت:  ای خواجه چون دیدی هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟

 گفت: توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیل شما زیادت از آن است که در حد تحریر در آید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد