سلام، اوقاتتان به خیر باد و شادکامی
اجازه دهید امروز شعری از جناب فروغی بسطامی را تقدیم کنم که استاد شجریان آن را سالها پیش در برنامه گلهای تازه 151 اجرا و در چهارگاه زمزمه کرده است:
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانه تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند دراز دستی
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی
کسی از خرابه دل، نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی **
به قلمرو محبت در خانهای نرفتی
که به پاکیش نرفتی و به سختیش نبستی **
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی
ز طواف کعبه بگذر تو که حق نمیشناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمیپرستی **
تو که ترک سر نگفتی ز پیاش چگونه رفتی
تو که نقد جان نداری ز غمش چگونه رستی **
اگرت هوای تاج است، ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی **
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی **
مگر از عذار سر زد خط آن پسر، فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی **
** این ابیات در آواز نیامده است.