سلام بر دوستان و همراهان
در آستان یلدای گرامی امیدوارم روزان و شبان شما به نیکی و تندرستی سپری شود.
این یادداشت را به شعری از لسان الغیب اختصاص میدهم که جناب شجریان با همنوازی ویولن مرحوم بدیعی در برنامه گلهای تازه ١۵۶ و در افشاری اجرا کرده است:
جان بی جمال جانان، میل جهان ندارد
هرکس که این ندارد، حقا که آن ندارد
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
هر شبنمی در این ره، صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساربان فروکش، کاین ره کران ندارد
چنگ خمیده قامت، میخواندت به عشرت
بشنو که پند پیران، هیچت زیان ندارد
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد **
احوال گنج قارون، ایام داد بر باد
در گوش دل فرو کن تا زر نهان ندارد
گر خود رقیب شمع است، اسرار از او بپوشان
کآن شوخ سر بریده، بند زبان ندارد **
کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد **
** این ابیات در آواز نیامده است.
سلام، اوقاتتان به نیکی و خرمی.
در سال 1371 جناب شجریان و گروه همراه، مرکب از آقایان عندلیبی، پیرنیاکان و همایون شجریان که نواختن نی و تار و تنبک آنان زینت بخش آواز استاد بود، کنسرتی را در آمریکا برگزار کردند که ظاهرا در هیچ یک از آلبومهای استاد عرضه نشده است. امروز غزلی از لسانالغیب را که در جریان این کنسرت در سهگاه اجرا شده، تقدیم محضرتان میکنم:
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد **
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی بر نمیگیرد **
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد **
سر و چشمی چنین دلکش، تو گویی چشم ازو بر دوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمیگیرد **
نصیحت گوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم مگر ساغی نمیگیرد **
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست، لیکن در نمیگیرد
چه خوش صید دلم کردی، بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر میگیرد این آتش، زمانی در نمیگیرد **
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمیداند، رهی دیگر نمیگیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد **
** این ابیات در آواز نیامده است.
سلام،
در کنسرت آذر ١٣٨٤ تهران، جناب شجریان با همنوازی حسین علیزاده، کیهان کلهر و همایون شجریان غزلی از حضرت حافظ را در افشاری اجرا کردند که در آلبوم سرود مهر نیز عرضه شد. در این اجرا آواز مصراع اول ابیات توسط همایون و مصراع دوم آن توسط استاد خوانده شده است.
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرمرو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع **
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع **
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع **
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع **
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع **
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
** این ابیات در آواز نیامده است.
سلام،
اجازه دهید بیمقدمه غزل معروف حضرت حافظ را که جناب شجریان در سالهای پیش از انقلاب یک بار در برنامه گلهای تازه ١٧٦ و دیگر بار در برنامه یک شاخه گل ٤٠٢ اجرا کردهاند، تقدیم کنم. همنواز آواز در اجرای اول شادروان استاد محمدرضا لطفی و در اجرای دوم مرحوم منصور صارمی بودهاند که با تار و سنتور خود اجرای این اثر را که در دشتی صورت گرفته است، زیباتر کردهاند:
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش خمخانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و میخانه بسوخت **
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت **
** این ابیات در آوازها نیامده است.
سلام،
اوقاتتان در این روزهای دل انگیز پاییزی به خیر و شادی باد. اجازه دهید شعر امروز، غزلی باشد از لسان الغیب که جناب شجریان آن را در دستگاه همایون اجرا و در آلبوم بیداد عرضه کرده است. همنواز استاد در اجرای این غزل، استاد پرویز مشکاتیان بوده است. این شعر و آلبوم در مجموع یکی از خاطرهانگیزترین آثار این استاد نامی و گروه شیدا و عارف است.
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد
آب حیوان تیرهگون شد، خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل، باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد، یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد، سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد، شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید، سواران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد، هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی، میگساران را چه شد
حافظ! اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد