سلام،
محمد عوفی در اثر بلیغ خود جوامع الحکایات نقل میکند:
مامون، به غایت حاضر جواب بود. روزی در جایگاه دادرسی نشسته بود. اولین دادخواهی که بر او دادند، از اهالی کوفه بود که از عامل خود شکایت داشتند. گفت یک کس از میان خود اختیار کنید تا سخنی که دارید، بگوید. پیری را اختیار کردند اما گفتند گوش او گران است. گفت سهل باشد، سخن بلند گوییم. او سخن آغاز کرد و گفت یا امیرالمومنین بر ما امیری فرستادی ظالم و بیدادگر. سال اول پیرایههای زنان فروختیم، سال دوم خانهها و اثاث فروختیم، سال سوم زمین و ملک زراعتی فروختیم و دادیم و آبادیهایمان یکسره خراب گشت. اگر ما را از دست او رها نسازی جز به خدای، به کس پناه نداریم.
مامون از این سخن تنگدل شد ولی به ظاهر گفت تو دروغ میگویی. او را که بر شما امیر کردهام به نزد من مردی امین و پارسا و کاردان است. پیر گفت اگر او به نزدیک تو بدین صفات است پس بر تو واجب است که نصیب عدل به همه مردمان برسانی نه چنان که ما بدان مخصوص باشیم و دیگران از فایده عدل او محروم!
مامون را از این سخن خنده آمد. پس امر عزل امیر کوفه صادر کرد و امارت به دیگری داد و بدین جمله لطیف، جماعت کوفی به مقصود رسیدند.
سلام،
در جوامع الحکایات محمد عوفی آمده است که:
روزی معتصم خلیفه عباسی بر منظری نشسته بود و در سرای خلافت نظری میکرد. و اصناف محتاجان را در نظر میآورد. ناگاه نظرش بر پیری افتاد که سبویی بر پشت کشیده بود و کوزهای بر دست گرفته و پیش هر کس میداشت. خلیفه بر حال او رقت آورد و فرمود تا او را پیش آورند. آنگاه از وی پرسید: سال تو چند است؟ گفت: هفتاد و پنج سال. گفت: چگونه است که شما را عمرها دراز باشد و بیشتر ارباب دولت و خداوندان حشمت کوتاه عمر باشند؟ گفت: ای خلیفه! خدای بزرگ در ازل هر که را رزقی مقدر کرامت کرده است. درویشان را به تقدیر، اندک اندک میفرستد لاجرم در محنت میزیند و توانگران را روزی، یکباره میرساند لاجرم از عمر ایشان میکاهد.
خلیفه را از سخن پیرمرد، رحمی آمد و او را دویست درم داد. پیر سقا شادمان شد و از پیش خلیفه رفت. از پس هفتهای معتصم باز بر همان منظر نشسته بود. کودکی ساده دید که همان سبوی در پیش نهاده و آنجا میگردد. از آن پیرش یاد آمد و از حالش پرسید. گفتند در این سه روزه وفات کرد. خلیفه گفت: عجب نیکو جوابی گفته بود و چه عاقل مردی بود. چون روزی او از خزانه ما به یکباره رسید، رایت عمر او نگونسار شد.