پاسبان مردی به راهی دید و گفتا کیستی؟
گفت: فردی بی خیال و فارغ و آزادهام
گفت: از بهر چه میرقصی و بشکن میزنی؟
گفت: چون دارای شور و شوق فوق العادهام
گفت: اهل خاک پاک اصفهانی یا اراک؟
گفت: اهل شهر آباد و خوش آبادهام
گفت: خیلی شاد هستی، باده لابد خوردهای
گفت: هم از بادهخور بیزارم، هم از بادهام
گفت: از جام وصال نازنینی سرخوشی؟
گفت: از شهوت پرستی هم دگر افتادهام
گفت: پس شاید قماری کردهای، پولی بردهای
گفت: من در راه برد و باخت پا ننهادهام
گفت: پولی از دکان یا خانهای کش رفتهای؟
گفت: دزدی هم نمیچسبد به وضع سادهام
گفت: آخر هیچ سرگرمی نداری روز و شب؟
گفت: سرگرم نماز و سجده و سجادهام
گفت: لابد ثروتی داری و دلشادی به پول؟
گفت: من مستضعف و مسکین مادر زادهام
گفت: آیا راستی آهی نداری در بساط؟
گفت: خود پیداست این از وصله لبادهام
گفت: گویا کارمند سادهای یا کارگر؟
گفت: بیکارم ولی از بهر کار آمادهام
گفت: بیکاری و بی پولی؟ پس این شادی ز چیست؟!
گفت: یک زن داشتم، اینک طلاقش دادهام
سلام،
بهارانتان سرشار از شادی و سال نو برای همه مردمان این سرزمین قرین تندرستی باد.
راغب اصفهانی در کتاب فخیم محاضرات و عبید زاکانی در رساله دلگشای خود نقل میکنند که:
مردی زنی گرفت که پنج شوهرش مرده بودند. شوی ششم نیز بیمار شد و مرگش نزدیک رسید. زن گفتا که مرا به که میسپاری؟ بیمار نزار گفت: به هفتمین بدبخت!
سلام،
در حال و هوای عجیبی هستیم. مشقت روزگاران از یک سو و گامهای بهار که در آستانش قرار داریم از دیگر سو.
فارغ از دشواریهای این روزها اجازه دهید شعری از آقای علی معلم را تقدیمتان کنم که توسط جناب استاد شجریان در آلبوم بیبدیل شب، سکوت، کویر عرضه شده است. وقتی شاعر از دیار قومس باشد و خواننده از خطه گهرپرور خراسان؛ باید که آواز را در حال و هوای موسیقی مقامی خراسان و با همان لهجه هم نیوشید و حظ معنوی برد و بر دستان چیره کمانچهنواز استثنایی آن، استاد کیهان کلهر بوسه نواخت:
ببار ای ابر بهار
با دلم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماه دادن به شب های تار
ای بارون،
بر کوه و دشت و هامون ببار
ای بارون،
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون،
دلا خون شو، خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار
ای بارون
سلام، اوقاتتان به نیکی و خرمی
شادروان استاد باستانی پاریزی در کتاب فاخر نای هفت بند نقل فرموده است که:
شیری خری را شکار کرد و خواست در محفل درندگان ضیافتی دهد. گرگ در طرف راست او بود و روباه هم در آن طرف میچمید. شیر، یالی تکان داد وگرگ را خواست و گفت این لاشه را تقسیم کن. گرگ شنیده بود که رسم مهمانداری این است که میزبان، خود از دیگران کمتر بخورد و آخر از همه دست به غذا ببرد. از جهت رعایت آداب میزبانی گفت: ران خر از آن پلنگ باشد و سینهاش از آن ببر. دستش از آن کفتار و گوشش از آن روباه. گردنش از آن یوزپلنگ و سایران، حضرت شیر و این بنده نیز از باقیمانده جسد خواهیم خورد. شیر خشمگین شد و گفت: مرده شوی تو را ببرند با این تقسیم کردنت و از سر خشم چنان مشتی بر سر گرگ کوفت که سرش به میان جمع پرید. پس صدا بلند کرد و گفت: کیست که بتواند این لاشه را درست تقسیم کند؟ روباه گفت: قربان اگر اجازه دهید بنده چنین کاری توانم کرد. شیر با بی اعتنایی گفت: شروع کن. روباه گفت: قربان! سینه آن را صبحگاهان خودتان میل فرمایید. ران آن غذای ظهر پادشاه درندگان باشد و گردن را شب میل نمایند. جگر و قلوه را عصرانه میل فرمایند که قوت چشم را زیاد کند و دست و پا برای فردا بماند. ما نیز از بازمانده خواهیم خورد.
سلام،
یکی از آثار استاد شجریان که ظاهرا به صورت خصوصی و در ابوعطا اجرا شده، غزلی است از لسانالغیب حافظ شیراز که به زیبایی و با همنوازی تار و نی استادان احمد عبادی و محمد موسوی در دی 1361 تقدیم دوستداران ادب و هنر شده است. البته این غزل در ماهور نیز با همنوازی سنتور دکتر جهانبگلو در مهر 1362 و باز هم به طور خصوصی اجرا شده است.
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
شکر فروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسن اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به حسن خلق توان کرد صید اهل نظر
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب بنشینی و باده پیمایی
به یاد دار، حریفان باده پیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را