در کتاب فخیم امثال و حکم علامه دهخدا آمده است:
میرزا محمدرضا خان سپهسالار گذشته از این که از فضایل علمی حظ و بهرهای نداشت، خطش نیز به غایت بد بود، بدان حد که جز یکی دو تن از منشیان خاص او دیگری نمیتوانست خواند. بامداد عیدی که مجلس خان به طبقات مردم انباشته بود پسر یغمای جندقی شاعر نامی سده سیزدهم به سابقه سوء معاملتی که با او رفته بود از کفشکن مجلس برخاست و به آواز بلند اجازت طلبید تا خوابی را که دیده به عرض رساند. محمد خان رخصت داد. پسر یغما گفت: دیشب پدرم را به خواب دیده از عسرت و پریشانی خویش به وی نالیدم. پدرم فرمود: دیگر روز که اریکه عز و جلال به وجود حضرت خان آراسته است، شکایت از تنگدستی بیجاست. مدیحهای بساز، به خدمت ایشان برو و عرض حاجت کن تا از تو کفایت فرمایند. گفتم فضایل خان بیشمار است. کدام یک را مدح گویم؟ پدرم قدری به فکر فرو رفت سپس سر برداشت و گفت: ای پسر از خطش بگوی!
سلام، وقت به خیر
در امثال و حکم مرحوم دهخدا آمده است که:
چون کار مصادره و مطالبه نادر شاه بر مردمان دهلی توان فرسا شد، روزی جمله زیر را به خطی جلی نوشتند و در رهگذر پادشاه ایران آویختند: " اگر خدایی تو را بندگان باید، و اگر پادشاهی از رعیت گزیر نباشد. با این همه ستم، دیار هند خراب و مردم هلاک همی شدند."
نادر شاه از میرزا مهدی خان پرسید: چه نوشتهاند؟ دبیر شرح بگفت. نادر شاه پس از لختی تامل بگفت: به آن ها بگو من این گونه سخنان که خدایم یا شاهم را ندانم. من نادر قلی هستم و پول میخواهم.
سلام،
حتما شما هم در محاوره های روزمره، خصوصا فرهنگ شفاهی بزرگسالان ایرانی، عبارت (دو قرت و نیمش هم باقیست) را زیاد شنیدهاید. اما هیچ میدانید شان ورود این مثل به زبان و فرهنگ فارسی چیست؟
مرحوم دهخدا در کتاب فخیم امثال و حکم خود به واگویی این داستان میپردازد:
<< گویند؛ سلیمان نبی متکی به سعه ملک و بسط دستگاه، روزی مجموع جانوران دنیا را به ضیافت خویش خواند. پیش از همه ماهیی سر از آب بر کرد، و سهم خویش از سفره عام خواست. لقمهای او را بیفکندند، بخورد. و باز طلب کرد، باز بدادند. باز خواستار شد تا آنگاه که همه روزی میهمانان به کار او رفت. و جانور همچنان آزمندی مینمود. سلیمان در کارش فرو ماند و پرسید: رزق تو روزانه چند باشد؟ گفت: سه قرت (جرعه) که اکنون نیم قرت آن، مرا دادهاند. و دو قرت و نیم دیگر را انتظار میبرم.>>
بر همین سبیل، دهقانعلی شطرنجی سمرقندی نیز سروده است:
به جز یزدان در ارزاق را کس
نه بستن میتواند نی گشادن
یکی بنگر که بر مخلوق هرگز
ز بهر رزق شاید دل نهادن
چو نتوانست چندان با تکلف
سلیمان، ماهیی را رزق دادن